بابا با خوشحالی وارد خانه شد و گفت :
- اداره با وامم موافقت کرده، می توانیم به خانه ی بزرگتری برویم.
همه از شنیدن این خبر خوشحال شدیم. مامان نفس عمیقی کشید:
- بالاخره آخرعمری یه نفس راحت می کشیم.
- بابــا بــه ...
خانــم ریاحــی تــوی اتوبــوس نشســته بــود و بــه مناظــر اطــراف، نــگاه مــی کــرد. نگاهــم را از او گرفتــم تابلــوی روبــهرو، دو راهــی خــاش و ایرانشــهر را نشــان مــیداد.